ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان ناتاشا

_ناتاشا، ناتا، ااااا بلند شودیگه چقدر میخوابی غروب شد .
_هان، چته ، بابا بزار بخوابم ،خستم به خدا نیوشا_بابا الان مهمونی شروع میشه بلند شو کلی کار داریم . دددپاشو دیگه پتو رو از سرم کشید ،سرمو کردم زیر بالشتم ، یهو شروع کرد به قلقلک دادن...نیوشا_پامیشی یا نه؟_وای نه ،نیو ،وللم کن ، خواهش ، الان پا میشم ،ببین بلند شدم .دستمو کشید برد تو حمام وبی هوا انداختم تو وان _وااااااااااااییییییییییی ، چیکار میکنی دیوونهنیوشا_خواب از سرت پرید؟ حالا زود دوش بگیر بیا یه چیزی کوفت کن ،تا بیام موهاتو درست کنم. وقت نداریم خیلی خوابم میومد ،اما با هر جون کندنی بود دوش گرفتم و اومدم بیرون .از بس دیشب پر خوری کرده بودیم ،هنوزم سیر بودم .نیوشا جلو اینه نشسته بود ،خانم نسبتا پیری داشت موهاشو درست میکرد .خدای من خیلی ناز شده بود . موهای خرمایشو فر کرده به صورت کج از بغل صورت ابشار گون ،رها کرده بود . غنچه های گل مریم طرف دیگه موهاش مانند تاجی جلوه ای خاص به اون بخشیده ، ارایش صورتشم خیلی ملیح خواستنی بود .نیوشا_ قربون دستت زلیخا خانم خواهرمم عین خودم درست کن .کپی ، کپی .. زلیخا_روی دو تا تخم چشمانم خانم جان.نیوشا_ناتا بجب که کلی کار داریم . رفت سمت لباسا.منم زیر دست زلیخا.معلوم بود ارایشگر ماهریه . از تو اینه دیدم نیوشا لباس شبی به رنگ زمرد به تن کرد .یکم لباسش باز بود، روی شونه های ظریف و سفیدش دو بند نازک لباس خود نمایی میکرد.یقه لباس با سگک نگین دار بزرگی روی سینه اش جمع شده بود لباس از زیر سینه نیمه کلوش میشد و تا رو زمین ادامه داشت . باورم نمیشد این فرشته خواستنی نیوشای من باشه.کارم که تموم شد نیوشا عین همون لباس و داد دستم گفت بپوش._اا نیو باز مثل هم بپوشیم.نیوشا_ امشب و حتما باید عین هم بپوشیم. باید همه نظرا به سمتمون جلب بشه ..اون شب تو ماموریت که اصلا کسی ما رو ندید . امشب باید تلافی کنیم..تو ایینه به خودمون نگاهی انداختیم اصلا نمیشد از هم تشخیصمون داد . نیوشا_خیلی خواستنی شدی عزیزم _تو هم گلم.صندلای پاشنه بلند زمردی رو به پا کردیم و شالای حریر رو انداختیم رو شونه هامون ودست تو دست هم از اتاق بیرون اومدیم._نیوشا من میترسم ..اگه یکی ما رو با این سر و وضع بشناسه چی؟اگه به بابامون بگن دختراتونو فلان جا با وضع فلان جور دیدیم چی؟نیوشا _اخه کی ما رو میشناسه اینجا بعدم برن بگن . مثلا بابا میخواد چیکارمون کنه . فعلا که دستش از ما کوتاهه...فکر الکی نکن بیا بریم ، الان میبینی اینقدر دختر لختی پختی اینجا هست که ما باحجابش حساب میایم ..._اوه ببین چه خبره ، کی وقت کردن این همه ادمو دعوت کنن.نیوشا_ عزیزم ، عصر تکنولوژیه با فشار یه دکمه دنیا رو میتونی منفجر کنی ،دعوت گیری که سهله._اوکی خانم فیلسوف . حالا نگفتی بالاخره نقشه ات واسه امشب چیه؟نیوشا باز لبخند مرموزی زد _اولین قدم رو برداشتیم_کی برداشتیم؟ نیوشا چپکی نگام کرد_گاگول همین سر و وضع خوشگلمون اولین قدم بود ._اهان، حالا گرفتم ،خوب قدم بعدی چیه؟نیوشا_ وقتی دیدیشون ،وانمود میکنی چی ؟ندیدیشون._واسه چی؟نیوشا _ ناتا واقعا اسکل شدی یا بودی من خبر نداشتم ._ خفه باز پرو شدی؟ اصلا برو گمشو نمیخواد نقشه مسخرتو بگی...نیوشا_ خوب خره سوال الکی میپرسی .تو هنوز نمیدونی وقتی میخوای مردی رو جذب خودت کنی باید نسبت بهش بیتفاوت باشی؟_خوب اینو از اول بگو . نیوشا_ خوب پس خدا رو شکر گرفتی چی شد ؟_اره ،بریمتا اومدیم از پله ها بیایم پایین ،کنار عده ای ونوسو دیدم که دست انداخته بود دور بازوی هاکان و با صدای بلند قهقه میزد . لباس نیم وجبی از حریر سفید پوشیده بود که حتی خط شرتشم توش معلوم بود . اما صورتش با اون چشمای ابی و موی بور و بلند دل هر مردی رو میلرزوند .چندتا پله که اومدیم پایین تمام نگاه ها به سمتمون جلب شد .داشتم همینطور نگاشون میکردم و همراه نیو پایین میومدم که نگاه هاکان غافلگیرم کرد . سرم و به نشونه سلام کمی پایین اوردم اما هاکان بی تفاوت صورتش و ازم برگردوند .نیوشا_ مثلا قرار شد محل سگ بهش نزاری، خاک تو سرت کنف شدی؟از عصبانیت اخمام رفت تو هم .نیوشا_ بازکن اون سگرمه هاتو نذار بفهمه حالتو گرفته . سرتو بگیر بالا محکم بیتفاوت همرام بیا.سعی کردم حرف نیو شا رو گوش کنم . سرهنگم کنار دختر دیگه ای ایستاده و خوش و بش میگرد . اصلا حواسش به ما نبود ._اینو ، از سرهنگ دیگه توقع نداشتم .نیوشا_ اونم اب گیرش نیومده بود وگرنه شنا گر قهاریه عزیزم .نیوشا دستمو کشید و با خودش به سمت یه عده از پسرا که الحق چیزی از هاکان و سرهنگ کم نداشتند برد . یکی از پسرا تا ما رو دست یکی دیگه رو گرفت با لبخند به سمتمون اومد رو به بقیه گفت _ به به ببینید کیا دارن میان؛ دوقلوهای افسانه ای تیمسار نادری.اینو گفت من چشام چهار تا شد .رو به نیوشا گفتم این دیگه کیه ؟ از کجا ما رو میشناسه.نیوشا_نمیدونم ،اما هر کی هست خوب موقعی اومده. ببین هاکان چطور زوم کرده رومون.پسرا دستاشو به نشانه ادب جلو اوردند سر هنگ فرزام بهاری هستم .منم سرهنگ پرهام بهاری هستمفرزام _ ما پسر عمو هستیم مدت 5 ساله از ایران اومدیم اینجا واسه عملیاتای چریکی...دستاشونو با اکراه فشردیم _ ناتاشا هستمنیوشا_ منم نیوشافرزام _ خیلی خوشحالم از نزدیک میبینیمتون.نیوشا_ از کجا اینقدر مطمئن گفتید ما دخترای تیمسار نادری هستیم؟پرهام _از اونجا که ارتش ایران فقط یه جفت دوقلو اعزام کرده افغانستان اونم شمایید. _مگه تو ا فغانستان دو قلو پیدا نمیشه؟شاید ما کسای دیگه بودیم.فرزام لبخندی زد_ چرا پیدا میشه اما نه از نوع ستوانش و نه اینقدر زیبا و شبیه به هم ...نیوشا با لبخند_ نظر لطفتونه چه زبونی میریخت این فرزام . پرهام _در ظمن ما تو عملیات نجات بودیم و شما رو دیدم ،واقعا افتخار میکنیم که در رکاب افراد زبده وماهری مثل شما داریم انجام وظیفه میکنیم._ اا چه جالب کجا ما رو دیدید؟فرزام _من همون گارسونی بودم که بهتون مشروب تعارف کرد. ...البته نمیدونم کدومتون بودید ولی خیلی باحال خودتونو به مستی زدید . باید بگم الحق تو بازیگری هم استادید..._اااا اون شما بودید . دیگه دارید با تعریفاتون خجالت زدمون میکنید .فرزام _پس شما بودید ناتاشا خانم .من اهل تعارف نیستم حقیقت و میگم .اهنگ ملایمی فضای سالن و در بر گرفت چراغا کم نور شدند . سردار و زنش و هاکان و ونوس ...وچند تای دیگه دو به دو شروع به رقص کردند .پرهام رو به نیوشا_ به بنده افتخار یه دور رقص میدید؟ نیوشاهمونطور که دست پرهامو میگرفت نگاهی به سمت سرهنگ انداخت که هنوز مشغول صحبت بود و گفت_فکر نمیکردم مردای ارتشی ما هم از این کارا بلد باشند .فرزام_اختیار دارید ما از نسلای متعادل امروزیم نه خشک مذهبای دیروز ناتاشا خانم شمام به بنده افتخار میدید. _والا چی بگم من اصلا از این جور رقصا بلد نیستم. برعکس نیوشا.نگاهم به سمت نیوشا وپرهام که خیلی هماهنگ و زیبا میرقصیدن کشیده شد .فرزام _ کاری نداره که دستتونو بدید به من هر کاری گفتم انجام بدید . نگاهم به نگاه هاکان که داشت با ونوس میچرخید گره خورد. یکی از دستامو به دستش دادم ، دست دیگه اشو پشت کمرم گذاشت .فرزام_ حاضرید_ بهتره از خیرش بگذرید میترسم اشتباه کنم ابروتون بره.فرزام لبخندی زد طوری که دندونای ردیف و سفیدش نمایان شد ._ ابروی من فدای سرتون شما رقص یاد بگیر چه راحت و خودمونی شده بود این فرزام نگاه دقیق تری بهش انداختم .پسر جذابی بود چشم و ابروی مشکی ،پوست افتاب سوخته که جذابترش کرده بود ،موهای لختشم با هر حرکت روی پیشونی کشیده اش میریخت ..فرزام_ حاضرید ؟با سر جواب دادمفرزام_ هر کدوم از پاهامو بردم عقب شما همون پا رو بیار جلو خوب ببینید ریتمش اینجوریه یک ،دو، سه.... یک ،دو، سه....اهان ،افرین معلومه استعداد رقصم دارید حالا همراه من بچرخید .. اومد بچرخه یهو پاشو لگد کردم ._ وای ببخشید .فرزام_ اشکالی نداره دوباره امتحان کن ..نترس ...خلاصه بعد از چند تا دور و لگد کردن پای فرزام بدبخت ریتم رقص اومد تو دستم ...فرزام_ دیدی کاری نداشت؟بالبخند گفتم_ استاد ماهری داشتم .وگرنه زیادم اسون نبود ...فرزام _ اختیار دارید نیوشا از دور چشمکی برام فرستاد و به سمتی اشاره کرد تو چرخ زدن بودیم که چشمم افتاد به هاکان که گوشه ای ایستاده ،لیوانی تو دستش بود و با حال عجیبی نگام میکرد ... از هولم باز پای فرزامو له کردم _وای معذرت فرزام_ اشکالی نداره ناتاشا جان ...فرزام_میشه یه سوال بپرسم؟_ البته خواهش میکنمفرزام_ چند سالتونه؟ البته اگه دوست ندارید جوابمو ندید.میدونم خانوما رو سن حساسن . _نه مشکلی نیست ، من 25 سالمه ،شما چی؟فرزام _منم 32 سال . نامزد یا دوست پسری چیزی ؟..._نه اصلا، آخه کدوم پسر عاقلی میاد سمت دخترای ارتشی...فرزام_ دلشونم بخواد ...ولی خوشم میاد خیلی رک و راست صحبت میکند من واقعا از دخترایی که طاقچه بالا میزارن بدم میاد همونطور که میچرخیدیم یهو خوردم به یکی برگشتم ، هاکان با چشمای عصبی ایستاده بود .هاکان_ خوبید سرهنگ بهاری ؟ فرزام _ بله شما چی سردار هاکان؟هاکان_ منم خوبم ،اگه اجازه بدید میخواستم ستوانمو ازتون قرض بگیرم .فرزام ناراضی دستمو ول میکرد گفت_ بله ،حتما .ستوان نادری خیلی از اشناییتون خوشحال شدم _ منم سرهنگ فرزام .سرخورده به سمت بیرون ویلا رفت . سریع نگاهی به اطراف انداختم ؛ بلکه نیوشا رو ببینم .هاکان_ ستوان نادری میشه مارو هم از این تن و بدن مستفیض کنید .کثافت باز میخواست منو عصبانی کنه .با ارامش گفتم_ فکر کنم به اندازه کافی از تن و بدن ونوس جون مستفیض شدید .هاکان _نترس من مثل اون فرزام نیستم اونقدرظرفیتم بالاست که صد تا جوجه پنبه ای مثل تو رو یه جا قورت میدم . _ مواظب باشید شاید بعضی از این جوجه ها تیغ داشته باشندو تو گلوتون گیر کنن.نیوشا رو دیدم که کنار سرهنگ و پرهام بود اما با قیافه بیتفاوت دست تو دست پرهام رفت بیرون ویلا ، اومدم برم سمشون که یهو هاکان دستمو گرفت و طوری کشید که یه دور ،دور خودم چرخیدمو افتادم تو بغلش،هاکان _ مواظب تیغ هاتم هستم جوجه تیغی. بی معطلی شروع کرد به چرخ زدن ، منو به سمت خلوت سالن کشوند ..._ ولم کنید . دلم نمیخواد با ادمی مثل شما همکلام بشم چه برسه به رقصیدن... چنان منو به خودش چسبوند و به دستم فشار اورد که صدای خرد شدن استخونام تو گوشم پیچید ..._آییییییهاکان_ چطور دوست داشتی با اون مردک زبون باز قر بدی،چی میگفت در گوشت که یه لحظه هم نیشت بسته نمیشد؟با صدایی که از درد میلرزید گفتم_به شما هیچ ربطی نداره.شما چیکاره من میشید؟ به چه حقی از من باز خواست میکنید ؟هاکان_ من مافوقتم وهمه کاره_فکر نکنم اینجا پادگان باشه، پس الانم زیر دستتون نیستم که هر جور دوست دارید باهام رفتار کنید.دستمو ول کنید بزارید برم.هاکان_ همه جا واسه من مثل پادگان میمونه الانم من مافوقتم تو هم ستوان زیر دستم پس هر چی میگم بی چون وچرا باید اجرا کنی._ توهم زدی، ولم کن وگرنه ..وگرنه...._ ولت نکنم چیکار میکنی جوجه ؟ با تیغای نداشتت جیزم میکنی؟ نفسم داشت بند میومد دستش رو کمرم عین کوره داشت تنمو ذوب میکرد ،گرمی نفساش رو صورت و گردنم کلافم کرده بود ...نه ناتاشا نباید تسلیم شی . هرگز . ...وگرنه براش میشی مثل بقیه ...پاشنه کفشمو گذاشتم روانگشتای پاشو با همه قدرتم فشار دادم . خودت خواستی ..._ اینم از تیغ یه جوجه تیغی نوش جونتون ...صورتش از درد فشرده و دستش از کمرم شل شد سریع از تو بغلش اومدم بیرون اما هنوز دستم تو دستش بود هاکان _ زورت همین قدر بود جوجه . چنگ انداختم رو دستش طوری که کنده شدن پوستش رو زیر ناخنام حس کردم با خشم دستمو پس زد و گفت_ وحشییییی از چشاش اتیش میبارید _ اخی دردت گرفت سردار جون؟ نوش جونت . هاکان _ خودم یکی یکی تیغاتو میکنم ..._ واییی ترسیدم ...تو این هین و وین صدای ونوس و شنیدم_ااا هاکان جون اینجایی؟ همه جا رو دنبالت گشتم ... بیا بریم به دوستم معرفیت کنم اومده ،همونی که دربارش ازم پرسیدی عزیزم ...موندن دیگه جایز نیود با پوزخند نگاهی بهش انداختم وسریع به سمت بیرون رفتم تا نیوشا رو پیدا کنم ...هوای خنک بیرون کمی از التهاب و خشمم کم کرد . دختر باز عوضی . حالا دیگه مطمئن شدم خاک تو سر من که عاشق همچین مردی شدم...نیوشا رو گوشه ای خلوت در کنار پرهام دیدم.وای خاک به گورت نیو نگاه نگاه...گذاشت پرهام گونه اشو ببوسه ...رفتم طرفش که یه چیزی بهش بگم .نمیدونم یهو سرهنگ از کجا پیداش شد با خشم و غضب پرهامو هل داد عقب و دست نیوشا رو گرفت و کشون کشون همراه خودش برد سمت پشت ویلا ..پرهام عین ماست وایساده بود بقیه هم انگار نه انگار ،دوییدم پشت سرشون ،ترسیده بودم ،تا حالا هیچ وقت سرهنگ و اینطورعصبانی ندیده بودم ... نکنه بلایی سر نیوشا بیاره...اااااه با این صندلا هم که نمیشد مثل ادم دویید ...وایسادم ببینم کدوم طرفی رفتناهان اوناهاشون...داشت نیو شا رو به سمت درختای بلند ته ویلا میبرد ،یهو تو تاریکی محو شدند ...کجا داشت میبردش صندل واز پام در اوردم و به سرعت دوییدم ...خدای من سرهنگ چنان کشیده ای زد تو صورت نیو که صداش تو سکوت اونجا پیچید .کثافت دست رو خواهر من بلند میکنی الان به حسابت میرسم..تا اومدم برم سمتشون یهو نیوشارو که به حالت قهر داشت برمیگشت و محکم تو اغوشش گرفت و چنان لباشوگذاشت رو لبای نیوشا ومحکم ازش لب گرفت که دلم ضعف رفت و پاهام سست شد همونجا نشستم رو زمین ...اونقدر لبها و گردن اونو بوسید که نیو هم تنش داغ شد و اروم اروم اونو همراهی کرد .همونطور که عاشقانه همو میبوسیدن سرهنگ کتشو در اورد ،نیوشا شالش رو زمین افتاد ....خدای من تمام تنم داشت اتیش میگرفت چشمامو بستم و سریع از اونجا دور شدم ...سرم پایین بود و با قدمای تند رو چمنای مرطوب راه میرفتم که محکم خوردم به چیزی وافتادم رو زمین ...  اخ سرم این چی بود دیگه .؟سرمو بلند کردم دیدم تیر چراغ برق وسط چمناست .اااه تا این تیرکم میخواد حال منو بگیره .بلند شدم باید یه جوری عطشمو خاموش میکردم...چشمم افتاد به میز وسط محوطه که روش پر از نوشیدنی بود .رفتم سمتش دیدم گارسون از همون نوشیدنی که من تو ماموریت خوردم داره میریزه تو گیلاسا.بی توجه بهش بطری نوشیدنی و گیلاسی برداشتم و به سمت حوضچه پر اب اونطرف ویلا رفتم .لبه حوض نشستم ،دامنم رو زدم بالا و پاهای گر گرفتمو به دست اب خنک حوضچه سپردم .بطری رو برداشتمو جرعه جرعه شربتو دادم بالا اونقدر شیرین وگوارا بود که نفهمیدم چطور نصفشو خالی کردم یه حال عجیبی شده بودم سرم سنگین بود ، اروم نوشیدنیمو میخوردم دیدم اشکام خود به خود از چشمام سرازیر شدن .نمیدونم چه مرگم شده بود دلم میخواست از ته دل زار بزنم ._ ناتاشا خانم، حالتون خوبه؟ چرا گریه میکنید ؟سرمو بالا اوردم فرزام بود . چه قیافش خواستنی شده بود .بی اختیار لبخند رو لبام نشست ._ به سس لا م سرهههنگ ، دوستت کججججاست؟فرزام_ پرهامو میگید؟_اره دیییگه ،ازززززززز طرففف منننن ،بهششش بگگووو خیلیییی بی غییرتتی.خواااههرمممموو بببوووسس میکنننیییی بعد که بباایید اازشش دفاااععع کنی ،ععییین ماااستتت وااا میدییییییی._ پرهام همه چیو برام گفت. نیوشا خانم حالش خوبه ؟ کجاست؟ سرهنگ که ...؟_ ااره ه خوبه اازززززززز منن بههتره.اروم کنارم اومد و بطری نوشیدنی رو از دستم گرفت.فرزام _ چیکار کردی با خودت ؟ این همه مشروب و خودت تنهایی خوردی؟_ مشششررووب؟ بابا ایییین شرببته.بخوور ببییین شیرییییینننه.فرزام_ عزیزم اینم یه نوع مشروبه بهش میگن شامپاین. _حالا ههرچی امااااا خخخییللییی خوش ططععم. بده مییخوام باااززم.بازومو گرفت و سعی کرد بلندم کنه.فرزام_ بلند شو دختر خوب بیا بیریم یه اب به سرو روت بزن تا مستی از سرت بپره...بازومو از دستش کشیدم_وللللمممم کننن .منننن ممسسست نیستم. فرزام _ باشه حالا بلند شو سرما میخوریا ._ دلم میخخخخخخخواد سرررررما بخخورم . راحتتم بزار ._ چی شده ؟ فرزام_ سردار هاکان، راستش انگار ستوان نادری یکم مست کردن._ااا هاکان ججججججججون ،سردااااار بزرررگ خااانم بااازی. تو که الان باید پییش ونووووس ججوووون و دوستتش باشششی .هاکان _ شما میتونید برید سرهنگ ،ما هم دیگه باید برگردیم پایگاه.فرزام_ میخواین کمک کنم ببرینش ؟_منننن ههههههههییییج جا نممممییام .هاکان _ شما برید من خودم میبرمش.فرزام_ پس خدا نگهدار . مراقبش باشید.هاکان _ حتما ،خدا نگهدار .چشمام چند تایی میدید . بلند شدم وایسادم لبه حوض و واسه فرزام بای بای کردم اما نمیدونم چی شد افتادم تو اب._ وای خیس اب شدم.هاکان با خنده _ بهت نمیومد بلد باشی از این غلطا بکنی اخه جوجه تو رو چه به مشروب خوردن؟سعی کرد دستم بگیره بلندم کنه .با عصبانیت دستم و پس کشیدم _به سرداااار بزرررگ ارررتشم نمیووومد خاااانم باز باشه اما هست. زن ن ن باز عوضضیهاکان خندشو خورد و با غضب گفت_ چه غلطی کردی؟ جرات داری یه بار دیگه بگو_ههممین که شنیدی ، خااانم باز عوو.....سیلی محکمی که به صورتم خورد مات و مبهوتم کرد .با یه حرکت دستشو انداخت دور کمرمو از حوض بیرونم اورد . انگار فلج شده بودم . همونطور رو دستاش منو به سمت ماشینای پارک شده گوشه ویلا برد در ماشین شاسی بلندی رو باز کرد و منو پرت کرد رو صندلی.سریع ماشین و روشن کرد و از ویلا خارج شد.گرمی اشک روی گونه هام تازه منو به خودم اورد . اما خسته تر از اونی بودم که بخوام حتی کلمه ای به زبون بیارم... فضای بیرون تاریک بود نمیدونستم داره منو کجا میبره . به زور چشمامو باز نگه داشته بودم . اما بعد از چند ساعت با حرکت اروم ماشین پلکام سنگین شد و روی هم افتاد .بین خواب و بیداری بودم که حس کردم ماشین ایستاد . بوی عطر تنش هرلحظه بهم نزدیکتر میشد، اروم و با احتیاط طوری که از خواب بیدار نشم بغلم کرد و راه افتاد .بازم اغوش گرمش بند بند وجودمو لرزوند،کاش این لحظه تا ابد ادامه داشت ،کاش هیچ وقت منو از خودش جدا نمیکرد . میخواستمش حتی اگه پست ترین وکثیف ترین ادم روی زمین باشه.حس کردم درهایی رو پشت سر هم باز و بسته کرد .اروم منو روی تخت گذاشت ،طره ای از موهام که روی صورتم افتاده بود ،نوازش وار کنار زد . گرمی انگشتاش رو گونه ام شیرین و خواستنی بود .میخواست بره ،نه نباید میذاشتم بره ،باید تا ابد مال من میشد ، با همون چشمای بسته دستشو گرفتم _نرو خواهش میکنم ،نرو گرمی تنشو کنارم حس کردم. دستای قوی و مردونش اروم دور کمر باریکم پیچید و منو به خلسه شیرینی فرو برد کنار گوشم صدای بم و مردونش طنین انداخت _اروم بخواب جوجوی کوچولو من پیشتم ... با بوسه ی نرم لباش رو شونه هام ، رو گونه هام رو گردنم ،اروم گرفتم و راحت خودمو به دست خواب سپردم. خواب شیرینی که پر از بوسه ها و نجواهای عاشقانه هاکان بود . میدونم که فقط یه خوابه اما دلم میخواست هیچ وقت از این توهم شیرین بیدار نشم .... _ ناتاشااااا ،ناتا، خوابی عزیزکم، ملوسکم بیدار شو اهسته پلکامو باز کردم نور خورشید از لای پنجره مستقیم به چشمام خورد و باعث شد دوباره چشمامو ببندم.کجا بودم ؟ من ،هاکان، یعنی همش یه خواب بود . نه خیلی واقعی تر از یه رویا میمونست .پس الان کجا بود ._بزغاله بلند شو دیگه بزار ببینم دیشب که مست و پاتیل تو تخت این هاکان ولو بودی بلا ملا سرت نیاورده باشه؟ با این حرف نیو عین برق گرفته ها سیخ نشستم رو تخت . _ تو چی گفتی؟نیو_ گفتم بزار معاینت.._نه ..گفتی تخت کی؟نیوشا_ تخته مردشور خونه ،خاک تو سر مستت یعنی نفهمیدی که اوردتت خونش . خوابوندتت رو تخت سلطنتیش. وووو؟به خودم یه نگاه انداختم ،همون لباسای شب قبل تنم بود ،رو تخت چوبی تراش خورده دو نفره نشسته بودم .اطراف و با ناباوری نگاه کردم .منو اورده بود خونش؟_هوووویییییییی کجایی تو ؟ اره اینجا اتاقشه . الانم رو تخت مبارکشی خودشم پایین عین برج زهر مار تمرگیده دارهبا علی جون من نهار کوفت میکنه . با چشمای گرد شده به اطراف نگاهی انداختم .قاب عکس بزرگی از هاکان وخانوادش زینتبخش دیوار سفید روبروم بود . توی عکس پسری کنار هاکان ایستاده بود ،که شباهت عجیبی به اون داشت اما کم سن و سال تر از او به نظر میرسی. مادر و پدرش...نیوشا_ دامنتو بزن بالا یه معاینه فنیت کنم ببینم ناخنکت نزده باشه این یالغوز.دست کرد طرف دامنم._ااا گمشو اونور نیو یه چیزی بهت میگما .نیوشا_ خاک تو گورت بخاطر خودت میگم،میخوام ببینم اگه بلا ملا سرت اورده زود یه عاقد بیارم همینجا ببندمت به ریش نداشتش. تا بیشتر از این نترشیدی._نمیخواد به فکر ترشیدگی من باشی .نیوشا_ این یعنی چی؟ درست بگو تکلیفمو بدونم ._خجالت بکش نیوشا .نیوشا_ د چلمنگ تو که اون موقع مست و پاتیل بودی چیزی یادت نیست. _خفه...اونقدرام دیگه مست نبودم که ندونم دارم چه غلطی میکنم .حالا از کجا فهمیدی من اینجام؟.نیوشا_جونم برات بگه که دیشب من بودمو و علی جونم ، تو یه جای رومانتیک مشغول لاو ترکوندن که یهوباز این خرمگس پرید وسط معاشقه ما در واقع زنگ زد رو موبایل علی و گفت چه نشستین بیاید ببینید که ستوان ارتشتون مست و ویلون داره میچرخه منم واسه اینکه بیشتر ابرو ریزی نکنه دارم میبرمش خونم . هر موقع تونستین بیاین جمعش کنین ببرینش. هیچی دیگه من بدبختم از زور نگرانی اولین شب عاشقانم زهر مارم شد . همش تو فکر این بودم این یالغوز انگشتت نکنه._ مرض تو هم با این حرف زدنت ،یعنی همینجوری با همین لحن این حرفا رو زد یا از خودت در اوردی؟_ نه به مرگ تو عین گفتهاشو واست نقل کردم .خیر سرش مثلا زنگ زده بود من نگرانت نشم.بمیرین شما دو تا ،که نمیزارین این علی درست و حسابی حرف دلشو بهم بزنه.حالم بد جور گرفته شد با حرص گفتم _اره جون خودت خوبه خودم دیدم داشتین لب همو جر میدادین از زور عشق....نیوشا _ ای هیز بی ادب تعقیبمون کردی؟ تا کجا دیدی؟ نکنه....؟_گمشو مگه من مثل تو هم. تا دیدم دارین وسط درختا لخت میشین ول کردم رفتم.نیوشا_بگو به جان خودت؟_به مرگ تو، حالا اگه راست میگی تو دامنتو بزن بالا من معاینت کنم یهو این سرهنگ انگشتت نکرده باشهنیوشا_ نه جونم هنوز نیوشاتو خوب نشناختی بردمش لب چشمه اما تشنه برش گردوندم . حالا حالاها باید دنبالم بدوه تا دستش به عسل برسه..._ااا گمشو حالمو به هم زدی .. نیوشا_ جون من ناتا ، این تن بمیره دیشب چیکارا کردین؟ بگو دیگه ...بگو تا منم واست بگما..._خفه ...با باز شدن در اتاق حرفم نصفه موند . هاکان با قیافه سرد وبیتفاوت همیشگی وارد شد ،نیم نگاهی به من انداخت لباس ارتشی که دستش بود رو پرت کرد رو تخت و رو به نیوشا گفت_ ستوان نادری ببین اگه مستی از سرقلت پریده این لباسا رو تنش کن بیاید پایین سرهنگ امینی منتظره.باید سریع بریم پایگاه بغض راه گلومو بسته بود .چرا با من اینجوری میکرد . دیشب اینقدر عاشقانه اما الان ...باورم نمیشد این همون هاکان دیشبی باشه . پس اتفاقای دیشب همش یه توهم بوده و بس .یوشا_ بابا به این خر و الاغام که بار میبرن یه مدت استراحت میدن خستگیشون در بره . هنوز از این عملیان نیومدیم باید بریم یکی دیگه . تازه میگن این طرفی که باید بریم دنبالش از اوناشه ها ،یه کارایی میکنه عتیغه .میگن واسه خنده و سرگرمی دینامیت میکنه تو سوراخ مقعد این شترای بدبخت و اونا رو منفجر میکنه . بنظرت طرف روانی نیست؟ با حرف نیو به خودم اومدم هاکان رفته بود ._ هان اره حق با توه..نیوشا_ چی چی رو حق با منه اصلا فهمیدی من چی گفتم؟باز رفته بودی تو عالم هپروت . پاشو زود عوض کن بریم حوصله نیش و کنایه ندارم.بی درنگ لباس عوض کردم _بریم. من امادم.دلم نمیخواست لحظه ای دیگه تو اون خونه بمونم حتی سرمو بالا نکردم ببینم خونش چه شکلیه. پشت سر نیوشا راه افتادم.سرهنگ_سلام ستوان نادری.خواستم جواب سلام سرهنگ و بدم که دیدم هاکانم کنارشه.با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد _سلام سرهنگسرهنگ_ ناتاشا خانم حالت خوبه مشکلی نداری؟میتونیم بریم؟_ بریم.نیوشا_حالش خوبه بریم سوار ماشین شدیم .خودکثافتش ماشینو میروند. تو ماشین مدام نیوشا زر میزد مخم داشت میترکید . هر از گاهی سنگینی نگاهشو حس میکردم اما با خودم عهد کرده بودم نه نگاش کنم نه همکلامش بشم. از کوچه وبازار گذشیم تا به پایگاه شهری رسیدیم.سرهنگ _بچه ها برید سوار کامییون بشین تا منو سردارم بیایم.نیوشا_چشم قربان.بی توجه به اونا پیاده شدم و سوار کامیون ارتشی که چند تا از دخترای گروهمونم توش بودن شدم.اااا ناتاشا خانم شما یید؟ به سمت صدا برگشتم .سرهنگ فرزام بود .بی اختیار لبخندی به لبم نشست_سلام سرهنگ بهاری فرزام_ چه سعادتی انگار باز قرااره در رکاب شما بریم به نبرد تن به تن._ اختیار دارید شما...نیوشا_ اا سرهنگ بهاری نمیدونستم شما هم تو این عملیات شرکت دارین.فرزام_ راستش قرار نبود من بیام اما سرهنگ قله قانی مشکلی براش پیش اومد این شد که منو اعزام کردند. نیوشا_ خوبه ،میگن عملیات سختیه راست میگن؟فرزام_ اره ،این چهل و دومین عملیاتیه که واسه دستگیری این ادم انجام میدیم اما هر بار با کلی تلفات دوجانبه شکست میخوریم. _ یعنی اینقدر این ادم قدرتمنده؟فرزام_ از لحاظ تجهیزات نظامی باید بگم حرف اول و میزنه اخه پشتیبانشون یه اسراییلیه . هر سلاحی که فکر کنی اینا دارند . نیوشا _ اوه پس فاتحه مون خوندست بابا من هنوز ارزو دارما نمیخوان ناکام از این دنیا برم . _ حالا میدونن ما داریم میریم طرفشون؟نیوشا_ ناتا عزیزم باز میخوای ضریب هوشی پایینتو نشون بدی؟د اخه اگه میدونستن ما داریم میریم بگیریمشون مثل ماست سر جاشون وا میستند ؟فرزام_ خبر دادن طرف کوپایه جنگلی با یه عده گروگان اطراق کردن و بخاطر پیروزی دو شب پیششون تو یه بمب گذاری جشن گرفتند قراره بشون شبیه خون بزنیم. _ سرهنگ فرزام هاکان بود که با صدای خشک و سرد اونو صدا زد.فرزام_ بله قربان؟هاکان_این عملیات به عهده من گذاشته شده شما میتونید پستتونو تحویل بدید . گفتن نقشه کوهپایه دست شماست بدید به من .فرزام _ بله قربان اینجاست بفرمایید .ممکنه اجازه بدید منم همراهیتون کنم . سرهنگ هم بالا اومد با یه اشاره اون کامیون حرکت کرد. هاکان _ اگه خیلی مایلی خودتو به کشتن بدی چرا که نه ..فرزام_ ممنون از لطفتون . کامیونها پشت سر هم به راه افتادند.هاکان و سرهنگ ها درست روبروی ما نشسته بودند و داشتند نقشه رو بررسی میکردند . نیوشا در گوشم اروم گفت_ چه حالی میده با سه تا جیگر بری ماموریتا نه؟_ نه نیوشا_ خاک تو مول بی ذوقت. _زر زیادی نزن نیو حوصله ندارم.نیوشا_ چه مرگته ،تو از وقتی هاکان اومد تو اتاق اینجوری شدی. ببینم دیشب اتفاقی بینتون افتاده امروز اصلا تیکه ننداختین به هم . مشکوک میزنین ._ ننننننننننننننههههههههه چند بار بگم . ولم کن نیوشا_ خوب بابا سگ نشو حالا.فرزام _ افراد این اسلحه ها رو بگیرید . الانم سردار براتون نقشه رو توضیح میدند .اصلا دلم نمیخواست حتی صداشو بشنوم . هاکان_ اونجا هیچ کس تا من نگفتم شلیک نمیکنه ، کار سر از خود انجام نمیده . با علامت من با تاکتیک 9 از 6 غافلگیرانه به سمتشون یورش میبریم ...حتی صداش با این لحن محکم و خشن خواستنی بود . هوووو ناتاشا باز که خر شدی.هاکان_ همه متوجه شدید . دیگه تکرار نکنم.با این حرف مستقیم به من چشم دوخت .همه به جز من یک صدا _ بله قربان. هاکان_ ستوان نادرینیوشا_بله قربانهاکان_با اون قلت بودم، ستوان نادری هنوزم سرم پایین بود و محلش نمیذاشتم نیوشا اروم با ارنج زد به پهلوم.با چشمایی که خشم توش موج میزد سرمو اوردم بالاو زل زدم تو چشای زیتونیش و زیر لب گفتم_بله هاکان یکتای ابروشو داد بالا-بله چی؟ _.....هاکان اینبار با فریاد_بله چی ستوان؟با بیتفاوتی نگاهی بهش انداختم _ بله قققققققققر بانهاکان با خشمی که سعی میکرد مهارش کنه_اهان حالا شد. کاملا متوجه نقشه شدید؟_ بله ...قربانبلا فاصله سرمو به سمت بیرون کج کردم تا قیافه نحسشو نبیم . گردنم داشت میشکست که کامیون ایستاد . سرهنگ_ بچه ها از اینجا باید پیاده بریم . منطقه جنگلیه مراقب باشید.بچه ها یکی یکی پیاده شدند فرزام جلوی من بود و هاکان پشت سرم.حرم نفساشو پشت سرم حس میکردم بی توجه بهش پریدم پایین و دنبال فرزام راه افتادم.فرزام_ ستوان مراقب باشید._ شما هم قربان.فرزام_ پشت سرم حرکت کنید .هاکان_ سرهنگ فرزام فرزام_ بله قربان.هاکان _برو قسمت میانی رو پوشش بده.فرزام با دلخوری نگاهی به من و بعد به هاکان انداخت_بله قربانرفت.قدمهامو تند کردم تا فاصلمو ازش زیاد کنم که دستمو گرفت و کشید. فاصله مون با بقیه زیاد شد._ اگه بخوای باز واسه این مردک عشوه خرکی بیای همینجا گردنتو خورد میکنم فهمیدی .بازومو با غیض از تو دستش کشیدم بیرون و با نفرت تف گنده ای رو پوتینش انداختم.خیز برداشت بازومو بگیره جاخالی دادمو با دو خودمو رسوندم به گروه فرزام.فرزام تا منو دید لبش به خنده باز شد. _ از کنارم جم نخور ستوان.منم واسه اینکه حرص هاکانو بیشتر در بیارم چسبیده به فرزام حرکت کردم...نیوشا وسرهنگ گروه اول بودند ما هم پشت سر اونا . ازچند ساعتی بود که از لابلای درختا رد میشدیم . تقربیا غروب بود و هوا تاریک شده بود که اطراق کردیم.هرکس ازخستگی گوشه ای نشسته و مشغول باز کردن کنسروش بود .منم کنار فرزام رو کنده ای نشسته بودم .هاکان طرف چپ من با فاصله به درختی تکیه داده بود و با عصبانیت منو نگاه میکرد.. نیوشا هم قربونش برم انگار نه انگار خواهری هم داره چسبیده بود ور دل سرهنگ .فرزام_ ستوان کنسروتونو بدید اینو بگیرید براتون باز کردم._ ممنون سرهنگ خودم باز میکردم. فرزام رفت طرف سرهنگ و نیوشا.هاکان با داد_زود غذاتونو بخورید باید سریع حرکت کنیم. وقت نداریم صدای پچ پچ دختری پشت سرم میومد_خدا بده شانس دیدی واسش کنسرو باز کرد. دوتا خواهری خوب قاپ این سرهنگا رو دزدیدن. نمیدونم چی تو این دوتا خواهر دیدن ._ نمیبینی چه پیشونی بلندی دارن عزیزم تا فرق سرشون میرسه.یهو صدای نیوشا اومد_شما سربازای آش خورداشتین چه گهی میخوردید؟ دخترا_آی.. آییییی .. ستوان گوشممون ...دارید گوشمونو میکنید. تو رو خدا غلط کردیم ستوان ...نیوشا_ خفه ، یه بار دیگه بشنوم از این غلطای زیادی کردین گوشتونو از جا میکنم میندازم جلو سگا ،فهمیدین؟دخترا که حسابی ترسیده بودند یک صدا گفتن _بله قربان.نیوشا_ حالا برید جای زر زیادی کنسروتونو کوفت کنید . گم شید ...دخترا دوتا پا داشتن دوتای دیگه قرض کردن الفرار.داشتم با خنده کنسرومو میخوردم.نیوشا_ حال کردی جذبه رو ._اره . ...یهو صدای شلیک از همه طرف به گوش رسید .نیوشا سریع منو گرفت و با هم خوابیدیم رو زمین.هاکان_ پناه بگیرید لو رفتیم ...نقشه 2از 5 ....نقشه 2از 5.فرزام_ بخوابید رو زمین . گلوله ای از کنار صورتم رد شد .بد جور غافلگیر شده بودیم.نیوشا_ اشهدتو بخون ناتا دیدی اخر فرستادیمون سینه قبرستون.شرایط خیلی بدی بود خودم کمی ترسیده بودم .سرهنگ وهاکان ،با چند تا از بچه ها پشت صخره ای سنگر گرفته و شلیک میکردند.صدای داد هاکان اومد_فرزام بچه ها رو ببر سمت دره اونجا میبینیمتون.بعد از پشت صخره پرید سمت یه گودال اونجا کمین کرد .یهو دیدم چند تا مرد دارن میرن همون سمتی که هاکان بود . انگار چیزی تو دلم فرو ریخت .فرزام _افراد سینه خیز به سمت بالای جنگل حرکت کنید . اونجا یه دره ست...زود .بی اختیار از جام بلند شدمو دوییدم سمت هاکان.و شروع کردم به تیر اندازی. نزدیکش بودم...نیوشا_ بخواب دیییوونه . بخواب ...با داد نیوشا هاکان به سمتم برگشت .یهو تفنگشو به سمتم نشونه گرفت ، چشام گرد شد . یعنی میخواست منو بزنه ؟نیوشا_ناتا ببببخخخخخخخخواببببیهو لگدی به پام زد که افتادم کنارش تو گودال اونم پشت سر هم شلیک کرد .نفس نفس میزدهاکان_احمق گفتم برید سمت دره .اینجا چه غلطی میکنی . اصلا حواست هست. نزدیک بود دوتامونو به گشتن بدی..._احمق خودتی و هفت جد و ابادت عوض تشکرته ؟ نزدیک بود اون چندتا از پشت بزننت.... بد جور کفری شده بودم . بجای تشکر داشت فحش میداد ...داشتم از عصبانیت منفجر میشدم . نفس عمیقی کشیدم بدون جواب بهش مشغول کله پا کردن اون اشغالا شدم. نیوشا هم رفته بود کمک سرهنگ .هاکان _سرهنگ من شما رو پوشش میدیم دخترا رو بردار برید سمت دره ..سرهنگ _اما شما تنها ...هاکان _ برید دیگه.هاکان_ناتاشا ،سینه خیز برو اونطرف با خواهرت و سرهنگ برید عقب.دلم یه حالی شد واسه اولین بار بود منو به اسمم صدا میزد ... هاکان- با توام برو دیگه...با عصبانیت گفتم_ فکر کردی چون زنم از تو کمترم . نخیر .من همینجا میمونم.هاکان _کله شقی رو بزار کنار الان وقتش نیست.بی توجه بهش نیم خیز شدم چند تا ازمردایی که داشتن به سمتمون میودن به درک فرستادم .نیوشا_ناتا بیاااااااااا دیگه . _شما برید من با سردار میام.نیوشا_کله خر بیا . سردارم میاد ..._گفتم برییییییییییدبا این حرفم هاکان با عصبانیت بازوهامو گرفت و زل زد تو چشمام._احمق بیشعور، میگم الان وقت لجبازی با من نیست ، گمشو برو تا خودم نکشتمت. دیگه طاقت توهیناشو نداشتم ،با غیض خودمو عقب کشیدم ._ولم کن هاکان _ اینا اگه بگیرنت نمیکشنت اونقدر بهت تجاوز میکنن که روزی صد بار ارزوی مرگ کنی ....همینو میخوای هان؟؟؟با این حرفش یهو تنم مور مور شد ..اما نمیدونم چرا دلم نمیخواست به حرفش گوش کنم._ الکی این دوره ها رو نگذروندم بهتره به جای حرف مفت حواستو جمع کنی دارن میان.هاکان با غیض منو رها کرد وگفت _به درررررک ، هر غلطی میخوای بکن.از کنارم بلند شد و رفت پشت صخره ها . خوشحال از اینکه حرفمو به کرسی نشونده بودم خشابمو پر کردم .و شروع کردم به نشونه گیری . کم کم داشت جام لو میرفت هوا هم تاریک شده بود به سختی چشمام میدید . یهو دیدم یه گلوله اتیش مستقیم داره میاد سمتم قدرت حرکت نداشتم ....همزمان دستی منو کشید به سمت صخره ها...هاکان بود منو تو بغلش گرفت و خوابید رو زمین.. صدای وحشتناک خمپاره زمین و لرزوند . حرم نفساش تو صورتم میخورد سریع ازروم بلند شد .هاکان_ زود باش تا نیومدن باید بریم. گودالی که توش بودم بر اثر انفجار عمیق تر شده بود . وای نزدیک بود برم اون دنیا.کنارهاکان با سرعت از لابه لای درختا عبور میکردم که یهو سوزشو درد بدی تو رون پام حس کردم طوری که از درد رو زمین افتادم._آخ ... لعنتی . هاکان که صدامو شنید برگشت دید نشستم رو زمین.هاکان_ بلند شو الان چه وقت زمین خوردنه زود باش دارن میرسن...به سختی بلند شدم نمیخواستم جلوش ضعف نشون بدم . لنگ لنگون دنبالش رفتم و هر قدم که برمیداشتم جونم به لبم میرسید ...نصفه راه دیگه نتونستم نشستم رو زمین و تکیه دادم به یه درخت.هاکان تا دید نشستم_ به این زودی جا زدی گفتم که جوجه ای ...دیدی همش خالی بندی بود . داشتم از درد به خودم میپیچیدم اینم هی تیکه بارم میکرد . باز بلند شدم نباید اتو دستش میدادم....پشت سرش لنگ لنگون حرکت کردم که یهو برگشت سمتم و دست زد به پام که تیر خورده بود _آخخخخخخخهاکان_ تیر خوردی ؟_ارههاکان_ پس چرا چیزی نمیگی احمق. دستتو بنداز رو کولم زود باش دارن میرسن._خودم میتونم...هاکان_ خفه شو ....یه کلمه دیگه حرف زدی خودت میدونی...با این حرفش حرصم گرفت دستشو با خشم پس زدم و لنگون از کنارش گذشتم....هاکان با عصبانیت از پشت بغلم کرد و انداختم رو شونه هاشو با سرعت شروع کرد به دوییدن...هاکان_ الکی واسه من ناز نکن من اهل ناز کشی نیستم جوجه..._ولم کن بیشعور ... خودم پا دارم میتونم بیام.هاکان_ منظورت همین پای چلاغته دیگه....با این پا تا فردا هم به دره نمیرسیم....از درد داشتم میمردم . پس ترجیح دادم ساکت باشم...اونقدر قوی بود که من براش مثل پر کاه میموندم...خیلی طول نکشید که رسیدیم به دره. هاکان_ شلیک نکنید ما هستیم . بچه ها سنگردفاعی محکمی اونطرف دره ساخته بودند.نیوشا_ بچه ها سردار وستوان اومدن ... شلیک نکنید ....داشتیم از پل میگذشتیم که باز خمپاره ای به سمتمون شلیک شد . منو خودشو خوابوند رو پل . فشاری که به پام اورد باعث شد جیغ بلندی بکشم....یهو زیر پامون خالی شد.صدای جیغ نیوشا تو گوشم پیچید_ناتاشااااااا اااااااااا ااااااااا اااااااا.تو هوا معلق شدیم...پل خراب شده بود ...همونطور که تو بغل هاکان بودم پرت شدیم تو رودخونه پرفشارته دره تو هوا معلق شدیم... پل خراب شده بود ...همونطور که تو بغل هاکان بودم پرت شدیم تو رودخونه پرفشارته دره....هاکان محکم دستشو دور کمرم حلقه کرده بود مرتب با داد میگفتمننننننو محککککککم بگگگگیییر .ول نکنیااااا....، فشار اب اونقدر زیاد بود که ما رو با خودش به سنگا و صخره های اطراف میکوبید . با هر ضربه درد تو تمام تن و بدنم مخصوصا زخم پام که هنوز گلوله داخلش بود میپیچید و منو به جیغ کشیدن وا میداشت ، جیغی که در اون اب خروشان بیشتر شبیه ناله میمونست.... . تاریکی هوا ،سردی اب ، ضربات پی در پی سنگا و صخره ها هر لحظه تن و بدنمو بیشتر خرد و خمیر میکرد . طوری که دیگه نای داد زدنم نداشتم. حس میکردم دیگه خونی تو بدنم نمونده ... جریان اب کمی ارومتر شده بود اما هنوزم داشت ما رو با خودش میبرد .. هاکان_ باااااااید خووودمممونو به کننناره برررسووونیم. دارم یه غااااار مییببینمم .من رمقی برام نمونده بود تا جوابشو بدم. دستام دور گردنش شل شده بود اما اون همچنان دستاش دور کمرم سفت و محکم بود . _ناتااششاااا ... محححککم منو بگگیییر . مییخوام اون شاااخه رو بگییرم. مییففهههمییی؟کنار گوشش با صدای ضعیفی گفتم_ ااااررررررررهکمی چشمامو باز کردم .اسمون مهتابی و پرستاره کمی اطراف و روشن کرده بود . درختی تنومندی تو شکافه دره کنار سوراخی بزرگ رشد کرده ونیمی از اون روی رودخونه افتاده بود . داشتیم بهش نزدیک میشدیم. هاکان یکی از دستاشو بلند کرد وبا قدرت شاخه ای از درخت و گرفت. اما فشار اب مانع از بیرون اومدنمون میشد . همونجور تو اب کنار درخت شناور بودیم.هاکان_ اینجوری نمیشه .من با یه دست نمیتونم هر دومونو بکشم بالا . دستاتو از دور گردنم بنداز دور کمرم تا بتونم خودمونو بکشم بالا.... . فهمیدی؟میفهمیدم اما دستام از سردی اب کرخ شده بود ، تا تکونشون میدادم تا مغز استخونم تیر میکشید . _ من نمیتونم. ...هاکان _سعی کن . تو میتونی... زود باش، دستم دیگه قدرت نداره ....دستامو به سختی با ناله از دور گردنش اوردم دور کمرش. هاکان_ اماده ای؟_ ارهدستشو از دور کمرم برداشت ،شاخه درختو گرفت با فریادی منو خودشو از اب کشید بیرون. بخاطر خیسی لباسامون وزنمون دو برابر شده بود . شاخه به شاخه بالا رفت تا رسیدیم به دهانه غار . هاکان_ خودتو بکش بالا، برو تو غار ...بدنم بی حس بیحس بود ... با درد و بدبختی وارد غار شدیم. همونجا تو دهانه غار هر دو دراز به دارز افتادیم . صدای نفسهای بلندشو میشنیدم . چند دقیقه گذشت هاکان خودشو کنارم رسوند _خوبی؟_.....هاکان_ ناتاشااااا ...ناتاشاااا .با تواملرزم گرفته بود ._ سس...سسرر ددمه.هاکان_ طاقت بیار الان اتیش باز میکنم .گرم شی. سریع بلند شد ، صدای شکسته شدن شاخه های درخت به گوشم رسید .خیلی طول نکشید که حرارت اتیش جسم یخ زدمو کمی گرم کرد . اما با اون لباسای خیس و باد سردی که از ته غار میومد بازم لرزم گرفت. هاکان_ زود این لباسای خیسو در بیار تا سینه پهلو نکردی. بعدم رو شکم بخواب تا گلوله رو از رونت دربیارم.اینو، بهم میگفت جلوش لخت بشم . عمرا ،بیرمم محاله بزارم تن و بدنمو یه بار دیگه ببینه.هاکان که دید هنوز بی توجه به حرف اون دراز کشیدمو میلرزم با عصبانیت گفت_ مگه با تو نیستم؟ در میاری یا خودم برات درش بیارم.با صدای کم جونی گفتم_لازم نیست الان با حرارت اتیش خشک میشه.هاکان_اره خشک میشه اما تا به اون مرحله برسه از تو فقط یه جنازه مونده و بس . زود باش تازه باید اون گلوله رو هم فورا در بیارم وگرنه از خونریزی میمیری..._ همینطور که لباس تنمه گلوله رو بیرون بیار.یدفعه با غیض به سمت یقه لباسم خیز برداشت و با یه حرکت بازش کرد ،طوری که لباسم جر خورد و تمام دکمه هاش کنده شد._ چیکار میکنی عوضی ... دیوونه شدی ...ولم کن اشغال ... ولم کن وگرنه میکشمت ...با دستام به سر و صورتش میزدم و فحش میدادم ،هاکان _تو زبون ادمیزاد سرت نمیشه حتما باید با زور کتک مجبورت کنن حالام خفه شو .با خشم کمربندمو هم باز کردو شلوارمواز پام وحشیانه کشید پایین طوری که باعث شد درد تو تمام پام بپیچه .._ آااااااااااااااااایی کثافت پام .... اخ ...یواش...درد میکنه ....هاکان _ صداتو ببر ، به اندازه کافی از دستت کشیدم . اگه همون موقع با خواهرت گورتو گم کرده بودی الان تو این وضع گرفتار نبودیم...از خشم چنان کشیده ای به گوشش زدم که صورتش به سمت دیگه ای برگشت. یه لحظه هر دومون ساکت و بی حرکت موندیم .تنها صدایی که شنیده میشد، صدای نفس زنهامون بود . بی هیچ کلامی از روم بلند شد .تا رفت خواستم شلوارمو بپوشم که شلوارو به شدت از دستم کشید و به گوشه ای انداخت. با چوبی در دست بالای سرم ایستاد ،ترسیدم یعنی میخواست با اون چوب کتکم بزنه؟ اب دهنمو قورت دادمو رو زمین خودمو عقب کشیدم. بازوهای لختمو گرفتو با یه حرکت منو رو شکم خوابوند و نشست رو کمرم ._ آااااااای وحششششییی ، ولم کن . خدایااااا اااااااااااییی پام..... اییییییپاهامو از هم باز کرد ، چوب و بین ساق پاهام گذاشت و با بندهای پوتینم سفت بست . دیگه از درد اشکم در اومده بود و به التماس افتاده بودم. اما فایده ای نداشت .وقتی کارش تموم شد سنگ بزرگی برداشت و روی چوب قرار داد . با این سنگ حتی یه ذره هم نمیتونستم پامو تکون بدم . _ چه بلایی میخوای سرم بیاری کثافت؟تو رو خدا هاکان ....تو رو خدا ولم کن ...از پشت چنگ انداخت تو موهای اشفته ام وسرم و کشید عقب و تکه ای چوب بین دهنم قرار داد .چوب رو تف کردم اما دوباره به زور چپوندش تو دهنم .هاکان_ یه دقیقه خفه خون بگیر میخوام گلوله رو بیرون بیارم ...الان تموم میشه با این حرفش کمی اروم گرفتم اما اشکام همچنان راهی گونه ام بودند . خنجر تیزشو رو اتش داغ کرد، میدونستم الانه که از درد بی هوش بشم .اما هی به خودم دلداری میدادم که چیزی نیست و میتونم تحمل کنم .خنجرو از رو اتیش برداشت ، از ترس عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود . هاکان_ اماده ای ؟منتظر جوابم نشد خنجرو تو زخمم فرو کرد وای خدا سوختم ، آتیش گرفتم ... داغون شدم...اما سعی کردم صدای جیغمو تو گلو خفه کنم و دردمو با فشار دندونام روی چوب داخل دهنم تخلیه کنم ...هاکان_ سعی نکن ادای قهرمانا و در بیاری ...جیغ بکش داد بزن . کسی صداتو نمیشنوه ...یهو خنجرو تو زخمم پیچوند که دلم از درد ریش شد و دیگه نتونستم تحمل کنم . فریاد دلخراشم تو فضای غار پیچید ... و از حال رفتم ....با قرار گرفتم پارچه نمناکی روی پیشونیم اروم چشمامو باز کردم. گیج ومنگ به اطراف نگاه کردم .هاکان بدون لباس خیره به اتش زانو هاشو تو بغل گرفته و در کنار اتش چمباته زده بود . .موهای نمناکش به طرز زیبایی روی پیشونیش افتاده بود و اون خواستنی تر از هر زمانی به نظر میرسید ....عضله هاش زیرشعله های لرزون اتیش پهن تر و جذاب تر به چشم میومد ...نگاهی به خودم انداختم ، شاخه های برگ دار سر تا سر بدن لختمو پوشونده بودند .حس حوا رو داشتم که همراه ادم از بهشت رونده شده بود .... اونقدر بی صدا به نیم رخ جذاب هاکان چشم دوختم که پلک هام سنگین شد و دوباره به خواب رفتم.نمیدونم چقدر گذشت که از صدای ناله ای بیدار شدم.اتش نیم سوخته وفضای غار تاریک شده بود . توی اون تاریکی درست هاکانو نمیدیدم .انگار که دراز کشیده و خواب بد میدید . باید بیدارش میکردم به سختی بلند شدم بدنم روی اون زمین مرطوب خواب رفته و مور مور میشد. هنوز کمی از بوی سوختگی گوشتم در فضای نمناک غار به مشام میرسید . چند تا از شاخه های روی بدنم روروی زغالها ریختم با فوت های پی در پی دوباره اتش جون گرفت، فضا ی اطراف کمی روشن و گرم شد. هاکان گوشه ای در خود جمع شده وحرفهای نامفهمومی میزد .انگار هذیون میگفت. خودمو کشوندم کنارش ، عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود . چهره جذابش در هم فرو رفته و انگار عصبانی بود . _ میکشمت هرزه ... با همین دستام ...اروم دستمو گذاشتم رو پیشونیش _ خدای ممن داشت تو تب میسوخت . باید یه کاری میکردم. یدفعه با خشم غلتی زد و به کمر خوابید ،_ماهانمو برگردون . ماهانننننکثافت ،اشغال ،نه.... نه..... تو نباید ...وای خدا جون این دیگه چیه...،چشمامو از شرم بستم و صورتمو برگردوندم.گونه هام گر گرفته و قلبم تند تند میزد ، حس یه مجرمو داشتم که حین ارتکاب جرم دستگیر شده...نمیدونم حوای بیچاره هم مثل من وقتی ادمو دید به این حال و روز افتاد ...هاکان_ تو یه پست بی ارزشیییی. تو ما رو ول کردی کثافت .تو یه هرزه ای که بچه هاتو، شوهرتو فروختی ...داشت چی میگفت خدایا.انگار داره درباره مادرش حرف میزنه؟یهو داد بلندی زد که بی اختیار برگشتم سمتش دیدم تمام تنش داره میلرزه .وای خدا حالا چه خاکی تو سرم بریزم تب و لرز کرده بود ... باید گرمش میکردم ...اینجوری نمیشد . باید یه چیزی روش مینداختم .سریع خیز برداشتم سمت لباسا که با این کار درد تو تمام پام پیچید ...اااه این لباسا هم که هنوز خیس بودن ...حالا چیکار کنم؟بازم صدای ناله ...وای ببین چطور داره میلرزه . باید میکشیدمش

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 298
بازدید کل : 11645
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس